یه عالمه درس و کار دارم ولی به خودم قول دادم حداقل هفته ای یه دونه کتابو بخونم. وسط این همه دغدغه و مشغله این تنها کاریه که قلبا بهم حس خوبی میده. کتاب تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم که توی وب کتاب کامل توضیحش دادم، با همیشه متفاوت و خیلی زیبا بود. برداشت های شخصیم رو ازش مینویسم..
یه دختری توی دبیرستانمون بود که از ما کوچیکتر بود. درس خیلی خوب و معدل بیست داشت. خیلی ریزه میزه و بیبی فیس و ساده بود. یه جورایی منو واسه ی دیگران تداعی میکرد. یه جورایی همه ما رو شبیه هم میدونستن! با این تفاوت که اون برخلاف من خوشگل بود.. بهمن ماه توی دانشگاه دیدمش که رتبش خیلی خوب نشده بود و پرستاری قبول شده بود. بهمن ماه هم ترم یک بود. یه مدت بعد توی تلگرام عکس پروفایلشو دیدم که ظاهرا ازدواج کرده! (توی 18 سالگی) چند هفته ی پیش توی مسیر دانشگاه دیدمش. ابروهای باریک و موهای زررررد! شده و آرایش و حلقه ای که مدام باهاش توی دستش بازی میکرد و خیلی اصرار داشت توی چشم دیگران فرو کنه!
هفته ی پیش خبردار شدیم یکی از پسرای دانشکده ی خودمون ازدواج کرده. اونم توی نوزده سالگی!!!!
پارسال توی جشن علوم پایه ی بچه های ورودی 92 اعلام شد دوازده تاشون قبل از علوم پایه با هم ازدواج کردن!!
کم ندیدم دانشجوهای پزشکی و دندونی که توی دوران دانشجویی با هم ازدواج کردن. اگر اونایی رو که صرفا به نیت ازدواج دانشگاه میانو فاکتور بگیریم، خیلی هستن کسایی که اتفاقا به نیت درس میان دانشگاه. همیشه قوی عمل میکنن و تو فکر تخصص و هیئت علمی شدن و ... هستن. اما یه جایی عاشق یه نفر میشن و برنامه ی زندگیشون به طور کلی تغییر میکنه. اونایی که اتفاقا اولش فکر میکنن که درکنار همدیگه میتونن بهتر پیشرفت کنن و وقتی هم رشته ای هستن و همدیگه رو درک میکنن پس میشه ازدواج کرد و همه چیزو با هم داشت! اما همینکه ازدواج میکنن به قدری دغدغه های جدید پیدا میکنن و مسائل و مشکلات جدید سر راهشون قرار میگیره که مسیر زندگیشون به طور کلی تغییر میکنه. و البته این وسط بیشتر از همه این خانوما هستن که درمعرض آسیب قرار میگیرن. کم ندیدم دختر و پسرای پزشکی که با هم ازدواج کردن و خانم انقدری درگیر مسائل زندگی و خانه داری و بچه داری شده که دیگه به تخصص فکر هم نکرده. یا از طرف دیگه نردبون پیش رفت همسرش شده. یه تنه بار زندگی رو به دوش کشیده و همسرش رو تماشا کرده که متخصص شده و روز به روز پیشرفت کرده.
عشق خیلی خوب و جذاب و دوست داشتنیه ولی قطعا ابدی نیست. هرچقدر هم که واقعی و محکم باشه، حتی اگه در طول سال های زندگی از بین نره حداقل کمرنگ میشه. و احتمالا هرکسی یه جایی برمیگرده و به عقب نگاه میکنه و فکر میکنه که این عشق ارزش اون چیزایی رو که بخاطرش از دست داده رو داشته یا نه.. شخصا فکر میکنم بهتره که آدم به اونی که دوسش داره نرسه و همیشه توی ذهنش یه عشق جذاب و نوستالژیک داشته باشه. تا اینکه بهش برسه و فکر کنه اشتباه کرده و به این نتیجه برسه که شاید هرگز عشقی نبوده. شاید فقط یه حس گذرا بوده که زیادی جدیش گرفته و بخاطرش آیندشو زیر سوال برده و فقط یه عمر حسرت برای خودش خریده..
عمیقا اعتقاد دارم که پدر و مادرایی که توی زندگی هاشون حسرتای بزرگ و اهداف محقق نشده دارن هرگز پدر و مادرای خوبی نمیشن.. مادرایی که به جبر خونه دار شدن.. مادرایی که واسه بچه هاشون نهایت فداکاری رو میکنن و اونا رو توی رفاه بزرگ میکنن، اما همیشه توی حسرت این هستن که لیاقتشون بیش از توی خونه موندن و غذا درست کردن بوده.. که این حقشون نیست. دقیقا مثل مادری که توی داستان این کتاب بود. مادرایی که تلاش میکنن حالا که خودشون نتونستن به اون اهداف برسن، باید هرطوری که شده بچه هاشونو توی اون مسیر قرار بدن و علایق خودشونو به بچه هاشون تحمیل میکنن. و از طرف دیگه بچه هایی که یه عمر حسرت خوردن مادرشون و فداکاری هاشو دیدن و فکر میکنن تنها راه جبران عمر از دست رفته ی مادرشون و جبران حسرت ها و فداکاری هاش اینه که هرچیزی که گفت بی چون و چرا بپذیرن. بدون توجه به علایق و اهداف شخصیشون. و این چرخه ی بیماری که نسل در نسل ادامه پیدا میکنه و همه رو به تباهی میکشه..
اول به خودم میگم: هییییییچ آدمی توی این دنیا لایق این نیست که به خاطرش از اهداف بزرگمون دست بکشیم. هیچ آدمی تا حالا از عاشقی نمرده! پس بخاطر احساسات زودگذرمون زندگیمونو به تباهی نکشیم و از خواسته هامون دست نکشیم. حسرت اهداف ناکام عین خوره به جون زندگیمون میفته و حتی عشقمونو هم به گند میکشه.. پس نذاریم عشقمون اینطوری زیر سوال بره. فکر کنم بهتره عشق و مالکیت رو از هم جدا کنیم..
همه ی اینارو گفتم. ولی خودم خوب میدونم که گفتن اینا آسونه ولی اینکه توی موقعیت انتخاب یکی از این دو راه قرار بگیری و اونی که درسته رو انتخاب کنی کار سختیه. اینکه حاضر بشی از اون آدمی که دوسش داری بگذری. هم به خاطر خودت و هم به خاطر خودش. برخلاف نظر خیلیا بنظرم گذشتن از اون آدم به خاطر هدف های بزرگتر اصلا خودخواهی نیست. چون احتمالا سال های بعد، اون اولین نفریه که انگشت اتهام به طرفش دراز میشه که راه موفقیتتونو سد کرده. توی زندگی های مشترک، زندگی دو نفر با هم به گند کشیده میشه!
دهه پنجاهی ها و قبل تر اگر هم زود ازدواج کردن، اکثرا نه به انتخاب خودشون که به خاطر جبر خانواده و جامعه بود. اما این روزا اطرافمون پره از دهه هفتادی های متاهل. دهه هفتادی هایی که اتفاقا به انتخاب خودشون و بخاطر عشق ازدواج کردن. و البته زندگی هایی که الان دارن کج دار و مریز سپری میشن.. واقعا نمیتونم آدمایی رو که توی سن های پایین ازدواج میکننو درک کنم. آدمایی که هرگز به درک خوبی از زندگی نرسیدن و دارن نسل های بعدو هم همینقدر سطحی و خاله زنکی تربیت میکنن. با دغدغه های سطحی و بدون تفکر عمیق و رفتار سنجیده..