پسره 39 سالشه. انقدری اعتیادش زیاده که جای سرنگ روی دستش معلومه و دندوناش یا خرابن یا ریختن. نه تیپ و قیافه داره، نه خانواده ی درست و حسابی نه پول نه تحصیلات و نه هیچ چیز دیگه.. اونم از یه شهر خیلی خیلی کوچیک و دور. بهش یه دختری رو واسه ی ازدواج معرفی کردن. دختره دانشجوی سال آخر phd دانشگاه اصفهانه. از یه خانواده ی خیلی اصیل و پولدار توی یکی از شهرای بزرگ. خوش قیافست و البته خیلی ساده پوش و آدم حسابی.
دیشب فقط یه بار با هم رفتن بیرون برای شام و بعد دختره پیشنهاد ازدواج رو قبول کرد!!!!!! به پسره هم گفته بود نیازی نیست شغل فعلیتو ادامه بدی. من قراره تهران توی دانشگاه تدریس کنم و بابام هم یه شغل مناسب توی تهران واست در نظر میگیره!!!!
بعد از قرار دیشب از پسره پرسیدن چی شد؟ قبولت کرد؟! پسره گفت: برو باباااا!!! از خداش هم بود. ملت خونه و ماشین میدن، جهیزیه میدن، یه چیزی هم دستی میدن بری دخترشونو بگیری!!!!! البته از قیافش خیلی خوشم نیومد :|||| معمولی بود!! حالا باید فکرامو بکنم!!!!!!!!!!!!
از دیشب تا حالا دارم فکر میکنم این پسرا نیستن که خیلی پررو و پر توقع شدن. این دخترا هستن که انقدر خودشونو به خفت و خواری و حقارت انداختن که پسرا رو پررو کردن. من واقعا نمی فهمم اینکه آدم خودشو بدبخت کنه ولی اسم متاهل بودن روش باشه، چه برتری ای نسبت به یه زندگی خیلی شیک و مرتب مجردی داره؟؟!!! آخه واقعا ازدواج به چه قیمتی؟؟!!! لطفا یکی بیاد منو توجیه کنه که دقیقا چه منطقی پشت این انتخابه؟! این همه تحصیلات و پول و زندگی توی شهرای بزرگ، اما دریغ از ذره ای عقل!!!!