1. مرسی از خواننده های خاموشی که توی پست قبل روشن شدن. خیلی واسم جالب بود. کسایی اینجارو میخوندن که فکرشو هم نمیکردم..
2. یه نکات منفی ای درمورد خودم هست که میدونمشون و خیلی خیلی هم واسه خودم و البته دیگران آزار دهنده هستن. ولی واقعا هرچقدر تلاش میکنم نمیتونم تغییرشون بدم.یه وسواس فکری خیلیییی وحشتناک و دیوانه کننده دارم که هیچ جوره از بین نمیره. همینم باعث میشه که حتی واسه ی کوچکترین مسائل هم نتونم تصمیم بگیرم. امان از اون روزی که یه نفر جز خودم هم تحت تاثیر و وابسته به این تصمیم باشه. به عبارتی دهنش سرویسه :-)))) یعنی در عرض یک ساعت من صدبار نظرم عوض میشه. درعین حال هم یه چیزی رو میخوام و هم نمیخوام :-/ یعنی خودمم نمیدونم که میخوام یا نه چه برسه به بقیه.نه تنها خودم بلاتکلیفم، بقیه رو هم درگیر بلاتکلیفی خودم میکنم. مثلا صبح یه نفرو میبینم، انقدر حس بدی بهش دارم که دلم نمیخواد چشمم بهش بیفته. بعد شب میتونم انقدری دلتنگ اون آدم بشم که بشینم واسش گریه کنم! یعنی تا این اندازه رد دادم و حالم خوش نیست.. خیلییییییی وضع بدیه.خیلی. دارم شک میکنم که اساسا مشکل روانی دارم :-)))))
نکته ی بعدی هم اینه که اصولا آدم احساسی ای نیستم.ولی اون معدود احساساتی که دارم شدتش خیلی زیاده ولی عمقش خیلیییییی کمه. بی نهایت سطحی و زودگذر. ته دلم کمترین عشق و دلتنگی یا مثلا دلسوزی و دل رحمی ای حس نمی کنم. البته خب به مرور زمان به این نقطه رسیدم.یه جایی تو زندگیم به این نتیجه رسیدم که آدمی که قلبش بیخودی بتپه، میشه بزرگترین معضل زندگیش. بعد به مرور روز به روز احساسم کمتر و کمتر شد و یه جایی به خودم اومدم و دیدم که چقدر سنگدل شدم و خودم متوجه نشدم..
3. این مدتی که نبودم یه اشتباه وحشتناک کردم در حد خودزنی! فاجعه. فقط دعا میکنم مجبور نشم بابتش تاوان سنگینی بدم. کاش هرچه زودتر خودش و آثارش توی زندگیم از بین بره. و از همه مهم تر کاش ناخواسته باعث نشم کسی ضربه ای بخوره یا دل کسی بشکنه. این یکی واقعا غیرقابل جبرانه..
4. این روزا به این فکر میکنم که چقدر آدم غیرقابل اعتماد و اتکایی هستم. ازونایی که هیچ وقت نمیشه روی بودن و موندنشون حساب کرد. هرلحظه این امکان وجود داره که همه چیزو رها کنم و برم. یه جوری که دیگه یه آدمای دیگه حتی اسممو هم نشنون. بعضی وقتا دلم میسوزه واسه اونایی که رو من حسابی باز میکنن..
5. وقتی یه بار، دوبار، سه بار به یه چیزی یا کسی دل میبندی و بعد به هر دلیلی مجبور به ترک و فراموشی میشی، دیگه عادت میکنی به گذشتن و دل کندن. دیگه دلت بیخودی بهانه نمیگیره، دیگه خیلی دردت نمیاد، دیگه رو آدما حسابی باز نمیکنی. دفعه ی چهارم و پنجم دیگه با خودت میگی اونی که بخواد بمونه میمونه و اونی که نخواد میره. دیگه تلاشی واسه نگه داشتن آدما نمیکنی.. دیگه واسه از دست دادن آدما و چیزایی که دوست داشتی خیلی دلت نمیسوزه..
6. اون روز با تیپ دانشجویی، با مقنعه، بدون ذره ای آرایش، اونم دقیقا وقتی تازه از در دانشگاه و به طبع از زیر نظر حراست دانشگاه گذشته بودیم، گشت نگهمون داشت. با من کاری نداشتن ولی دوستم نگه داشتن و کلی تعهد و ثبت پرونده و ... واقعا نمی فهمم....!!!!
7. امتحانام شروع شده و حالا حالا ها دستم بنده. یه دوستی دارم میگه من از اول مهر هر دفعه تورو دیدم گفتی امتحان دارم! واقعا هم حق داره. فکر کنم فقط شهریور که تازه دانشگاه شروع شده بود من امتحان نداشتم. به سلامتی و میمنت یه خبرایی هم داره به گوش میرسه که قراره دوازده ماه سال و کل تابستون بریم دانشگاه!!! کلا همون یه ماه و نیم، دو ماه تعطیلات تابستونمون هم داره میپره.
کلاس موسیقیم رو به جایی هفته ای یه بار، دو هفته ای یه بار میرم. ولی با این حال بازم فرصتش نمیشه. دوباره روز قبل رفتن باید عزا بگیرم که با این یکی چه کنم..
8. یه عاااااااااااالمه کار نکرده دارم. یه عالمه درس و .................(حذف شد!)
9. این هفته پاشدم رفتم یه جایی که کاش نرفته بودم. کلا کاش میشد این سه هفته ی اخیرو از توی تاریخ حذف کرد. ولی خب چون میگذرد غمی نیست..
10. تو دانشگاه بنر زده بودن که قراره علی مطهری بیاد برای سخنرانی. دقیقا توی همون روز و یک ساعت قبل از ساعت تعیین شده خیلی یهویی بنرا جمع شد و توی اون ساعت پرنده هم توی اون تالار پر نمیزد. واقعا نفهمیدم چی شد و چرا کنسل شد. روز قبلش هم جناب رسایی!!!! با یه نفر دیگه توی دانشگاه مناظره داشتن. هرچی فکر کردم دیدم روح و روانمو از سر راه نیاوردم که برم بیخودی خودمو حرص بدم و اذیت کنم.. تازه طرف ببینه تالار به اون بزرگی پر شده، بیشتر ودر برش میداره که چقدر آدم مهمیه! ولی شدیدا منتظرم ببینم نزدیک انتخابات کیا رو دعوت میکنن دانشگاه. فقط توی یه همچین موقعیتاییه که آرزو میکردم تهران دانشجو بودم و میشد که توی خیلی از اتفاقات سیاسی دانشگاه تهران باشم..
11. کتابای این مدتو فرصت نکردم توی وب کتاب آپ کنم. بزودی حتما این کارو میکنم. و اینکه بزودی پایان سال 2016 و البته پایان سال گودریدزی و چالش کتابخوانیشه. تصمیم دارم تو این مدت هرطور که شده آخرین کتابو هم بخونم. بزودی درموردش مینویسم ولی انصافا تو زمینه ی کتاب خوندن واسه من بهترین و موفقیت آمیز ترین سال زندگیم بود..
فعلا همینا. بقیش یادم نمیاد.وقتی یادم اومد مینویسم.هرچند انقدری ننوشتم که دیگه خیلی اتفاقات لطفشو از دست داده و دیگه حس نوشتنش نیست.
کامنتاتونو با کللللیییییییی ذوق و عشق میخونم. ببخشید اگه دیر جواب میدم. و اینکه همتونو هرروز و با دقت میخونم.ببخشید اگه کامنت نمیذارم.بذارید به حساب اینکه سرم شلوغه نه بی معرفتی. تازگیا حتی یادم میره پیامایی که تو تلگرام واسم میادو جواب بدم..