نمیدانم آیا میتوانم سرم را بر شانه های شما بگذارم و اشک بریزم؟! با دست های فروافتاده و رخوت خواب آوری که از پس آن همه خستگی به سراغ آدم می آید به شما پناه بیاورم، درحالی که سخت مرا بغل زده اید و گرمای تن خود را به من وامیگذارید، گاهی با دو انگشت میانی هر دو دست نوازشم کنید و دنده هام را بشمارید که ببینید کدامش یکی کم است، و گاه که به خود می آیید با کف دست ها به پشتم بزنید آرام؟ بی آنکه کلامی حرف بزنید یا به ذهنتان خطور کند که من چرا گریه میکنم، چه مرگم است؟ بی آنکه بپرسید من که ام، از کجا آمده ام و چرا انقدر دل دل میزنم، مثل گنجشکی باران خورده؟!
عنوان و متن از کتاب پیکر فرهاد عباس معروفی.(معرفی کاملش توی وب کتاب)
نظرات (۱۰)
یک نویسنده
پنجشنبه ۱۵ مهر ۹۵ , ۱۹:۲۷به سبک قلم شما بسیار علاقمندم و خیلی سعی کردم همانند شما بنویسم، گویی سبک نوشتاری ژنتیکی است و قابل تغییر نیست...
یانوشکا ..
۱۵ مهر ۹۵، ۱۹:۲۸یک نویسنده
پنجشنبه ۱۵ مهر ۹۵ , ۱۹:۰۱یانوشکا ..
۱۵ مهر ۹۵، ۱۹:۰۳یک نویسنده
پنجشنبه ۱۵ مهر ۹۵ , ۱۸:۵۴(نگارنده ی وب، جز به اصول اخلاقی و انسانی، به اصول هیچ مکتب و مذهب و سیاستی معتقد نیست.)
بنده هم دقیقا همین اصول شما را دارم. فقط اخلاق و انسانیت مهمه.
میخواستم مفهوم جملهی شما را با جملهبندی دیگری بنویسم اما به نظرم به همین صورت باشد خیلی بهتر است. اجازه میدهید؟
یانوشکا ..
۱۵ مهر ۹۵، ۱۸:۵۷لیمو :)
چهارشنبه ۱۴ مهر ۹۵ , ۱۷:۳۲یانوشکا ..
۱۴ مهر ۹۵، ۱۹:۰۸الناز
دوشنبه ۱۲ مهر ۹۵ , ۲۰:۵۶وی آر ویتینگ یو دارلینگ :)))
یانوشکا ..
۱۲ مهر ۹۵، ۲۱:۲۰معلوم الحال
يكشنبه ۱۱ مهر ۹۵ , ۱۷:۵۲یانوشکا ..
۱۱ مهر ۹۵، ۱۸:۰۶مژگان
يكشنبه ۱۱ مهر ۹۵ , ۰۰:۲۲یانوشکا ..
۱۱ مهر ۹۵، ۱۱:۱۴منتظر اتفاقات خوب
شنبه ۱۰ مهر ۹۵ , ۲۱:۱۵یانوشکا ..
۱۰ مهر ۹۵، ۲۱:۴۲لیمو :)
شنبه ۱۰ مهر ۹۵ , ۲۰:۳۴یانوشکا ..
۱۰ مهر ۹۵، ۲۰:۵۲خانم انار
شنبه ۱۰ مهر ۹۵ , ۲۰:۲۷یانوشکا ..
۱۰ مهر ۹۵، ۲۰:۵۲