لطفا اگر خاموش اینجارو میخونید، با هر اسمی که خودتون دوست دارید، توی پست قبل اعلام وجود کنید :-)
یه عالمه حرف هست واسه گفتن.اگه بشه بزودی مینویسم..
لطفا اگر خاموش اینجارو میخونید، با هر اسمی که خودتون دوست دارید، توی پست قبل اعلام وجود کنید :-)
یه عالمه حرف هست واسه گفتن.اگه بشه بزودی مینویسم..
این همه خواننده ی خاموش اینجا حس خوبی بهم نمیده.اینکه کسی منو بشناسه و اشنا باشه و ... واسم اهمیتی نداره. ولی اینکه هرپست حدود دویست بار سین میشه و من شاید بیست نفرو میشناسم، حس خوبی نداره.. شاید باید یه فکری به حالش کرد.. دلم میخواد راحت بنویسم.
پست امروز اینستا فقط به یه دلیل بود.. که یادم بمونه امروز چطوری گشت ارشاد ما دو تا دخترو گوشه ی خیابون نگه داشت و..........
1. این مدت مناسبتای مختلفی داشت. روز دانشجو و روز خشونت علیه زنان. راستش من با همه ی رادیکالی بودنم نه پروفایلمو نارنجی کردم نه پست خاصی در این مورد گذاشتم. مگه توی همه ی روزایی که به اسم یه مناسبت خاص گذاشتیم چه اتفاقی افتاد که الان بیفته؟! مگه غیر از اینه که فمینیست بودن تبدیل شده یا به ژست روشن فکری (نه خود روشن فکری!) یا به فحش! مگه اونایی که میگن وضع خانوما خیلیییی هم خوبه، با این حرفا، هرچقدر هم که حرفای خوب و منطقی ای باشه، نظرشون عوض میشه؟! معلومه که نه.. گور بابای دعواهای جنسیتی، دعواهای سیاسی، اینکه فلان چیز خوبه و اون یکی بد.. چندبار تا حالا اینا نتیجه داده یا مگه تا حالا چند نفر وجود داشتن که حاضر بشن از موضعشون کوتاه بیان و حرف طرف مقابلو بپذیرن که این همه کل کل میکنیم؟! چرا خودمونو واسه بحثای بی نتیجه خسته و فرسوده کنیم؟! مگه غیر از اینه که توی همین اوایل دهه ی سوم زندگیمون به قدر کافی فرسوده شدیم؟! اونجوری که فکر میکنیم درسته زندگی و رفتار کنیم..
2. این روزا حس میکنم به قدر کافی روح و ذهنم فرسوده شده که نخوام بیش از این بهش دامن بزنم.. خیلی ساده از کنار همه چیز میگذرم. آدمایی که حضورشون باعث به هم ریختن ذهنم میشه، پیجا و وبلاگایی که خوندن و دیدنشون فقط خودآزاریه، کتابا و فیلمایی که خوندن و دیدنشون توهین به شعور آدمه.
3. بیخیال همه ی آدمایی که دوسمون نداشتن و ساده از کنارمون گذشتن.. حواسمون به آدمای خوب و مهربون زندگیمون باشه. آدمایی که خیلی ساده و بی توقع یه گوشه ی زندگیمون هستن و واقعا دوسمون دارن. اینارو نباید ساده از کنارشون رد شد و ساده از دستشون داد..
4. یه چیزی هست که معمولا آدما توی سنای بالاتر بهش میرسن ولی من الان بهش رسیدم. توی یه سنی آدم مثلا عاشق آدمای کتابخون میشه. یا مثلا اونایی که دستی به قلم دارن، اونایی که ژست روشن فکری میان(واقعا روشن فکر نیستن)، تئوری و نظریه های خاص میدن و درمورد هرچیزی یه حرفی واسه زدن دارن، یا مثلا یه تفکر سیاسی یا عقیده ی خاصی دارن.. ولی یکم که میگذره، یکم که بهشون نزدیک میشی، یکم که دقیق تر به زندگی هاشون نگاه میکنی میبینی که همش پوچ و توخالیه. حالت بد میشه از آدمایی که فقط ادعای توخالین و حتی خودشونم به تئوری ها و نظریه های خودشون پای بند نیستن. بعد یهو میبنی که دلت فقط آدمای صاف و ساده و مهربونی میخواد که شاید خیلی قشنگ حرف نزنن، شاید خیلی شیک و چشم مردم درار!! نباشن ولی انقدری قلب بزرگ و مهربونی دارن که نمیشه دوسشون نداشت. آدمایی که همیشه و در هر حالی کنارتن و هواتو دارن. همیشه یه گوشه ی زندگیت هستن و مراقبتن، حتی اگه تو حواست بهشون نباشه! آدمایی که کوچکترین جزئیاتتو بخاطر میسپرن، نه واسه اینکه مدام بهشون یاداوری میکنی، چون واقعا واسشون مهمی. بعد میبنی ترجیح میدی کنار آدمایی باشی که همیشه هستن و دلت میتونه بهشون گرم باشه، نه آدمایی که شاید دورنماشون خیلی جذاب باشه ولی یه روز هستن و صد روز نیستن. آدمایی که فقط وقت تنهایی میخوانت.. قبلنا گفته بودم که پول و قیافه و ... ملاک دوست داشتنمون نباشه. الان فکر میکنم حتی کتابخون بودن و روشن فکر بودن هم خیلی ملاکای خوبی نیستن. هیچ کدومشون لزوما نشون دهنده ی درک و شعور نیستن. به قلب آدما نگاه کنیم..
5.یادم بمونه که یه پستی در ارتباط با این پست بذارم! فعلا فقط اینو بگم که خیلی باهاش موافقم..
6.پایانترما از هفته ی دیگه شروع میشن :-/ البته فعلا عملیا هستن.. ولی خب دیگه همین یه هفته ای هم که بین میانترما و پایانترمامون فاصله افتاد، از سرمون زیاده لابد!!!
7.زندگی خودش به قدر کافی سخت هست. واسه خودمون سخت ترش نکنیم.. انقدر خودازاری نکنیم..
8.امیدوارم اشتباه نکرده باشم :-)
9. #گفتی نظر خطاست.. تو دل میبری رواست؟!
یه کار احمقانه کردم.. نمیدونم چرا.نمیدونم از سر لجبازی با کی بود. فقط میدونم خیلی بد کردم..
هم واسه خودم دردسر درست کردم،هم بیخودی یه نفرو امیدوار کردم.. لعنت ب من..
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من،چه کنم؟!
*ترانه چه کنم سینا سرلک
1. یه دوستی هست که خیلی نزدیک نیست ولی خب یه مدته که اکثر مواقع توی دانشگاه با ماست. بزرگترین افتخارش اینه که از بالا شهر فلان شهر بزرگ اومده و مامانش پزشکه و وضع مالیشون خوبه و ... هرکسی رو که میبینه یا میگه خز و خیله یا میگه دهاتیه یا میگه وضع مالیشون بده. تازگیا هم یکی از پسرای کلاس ازش خواستگاری کرده. بهش جواب رد نمیده چون میگه دلش میشکنه! ولی بهش جواب مثبت هم نمیده چون بنظرش بی کلاس و دهاتیه و پدر و مادرش تحصیل کرده نیستن و خونشون توی یه شهر کوچیکه و خب خیلی هم پولدار نیستن. به عبارتی خوابوندش توی آب نمک!
همه ی اینا به کنار. اصرارش برای شوهر پیدا کردن!! و اینکه ما چقدر بی عرضه ایم که دوز پسر نداریم و دیگه دیر شد ترشیدیم!! و دختر که نباید درس بخونه پسر باید درس بخونه و تخصص بگیره داره منو دیوانه میکنه. یکی دو هفته ی پیش انجمن سالیانه ی اطفال بود و طبیعتا همه ی متخصصای اطفال کشور توی دانشکده بودن( طبق معمول فرش قرمز پهن کرده بودن و پذیرایی های آنچنانی و ...). گیر داده بود که بیاید بریم توی کنفرانس ها شرکت کنیم بلکه شوهر تور کنیم!! یا مثلا هرروز اصرار میکنه بیاید بریم توی بخش ها دور بزنیم بلکه شوهر پیدا کنیم!! دست بجنبونید که دیر شد!
فکر کنم دیگه خودتون میتونید قیافه ی پوکرفیس منو توی این لحظات تصور کنید! گاهی دوس دارم بهش بگم اونایی که پدر و مادرشون به اندازه ی تو تحصیل کرده نیستن، بعضا توی تربیت فرزند خیلی موفق تر عمل کردن!!
2. ایمنی، انگل، ویروس، باکتری، فیزیو 2، روان تخصصی، نورو، مورفو ،تجهیزات و عملی هاشون. اینا کلماتیه که صبح تا شب از جلوی چشمام رژه میرن و کابوس هرشبم شدن. واقعا این حجم از دری وری توی یه ترم بی سابقست. هرجوری حساب میکنم این ترم یکیشون دستمو بند میکنه :-)))) و البته همچنان میانترما ادامه دارن. بعد از ورود به دانشگاه هیچ وقت دیگه درس اولویت زندگیم نشد. سعیم این بود که اون چیزایی رو که واقعا به یه دردی میخورن یاد بگیرم ولی نمره کاملا اهمیتشو واسم از دست داد. نخواستم که زندگیم تک بعدی باشه و صبح تا شب مشغول درس خوندن باشم، همونطوری که وسط امتحاناتم هم همچنان کتاب غیردرسی میخونم. الانم زندگیم کلی اولویت های مهم تر و جذاب تر داره. نمیدونم روندی که پیش گرفتم تا چه اندازه درسته ولی این روزا واقعا امیدوارم که درسای بعد علوم پایه اینطوری نباشن و مجبور نباشم این اندازه چرت و پرت حفظ کنم.
3.هر روزی که میگذره به وضوح تغییرات عمده ی شخصیتی و اخلاقی توی وجود خودم میبینم. خودم احساس میکنم تغییرات کاملا مثبتی هستن. این روزا کمترین احساس بد یا دلخوری ای از هیچ کسی توی دلم نیست. با همممههه ی وجود به همه ی آدمای اطرافم عشق میدم و سعی میکنم این عشقو بهشون نشون بدم. حتی آدمایی که اخلاق و سبک زندگیشون رو من نمی پسندم. حتی شده با یه لبخند از ته دل و یه احوال پرسی گرم بهشون نشون میدم که حس خوبی بهشون دارم. و متقابلا بازخوردشو هم میبینم.
یه دوستی هست که فکر کنم قبلنا از اختلاف ها و بحثای کلامیمون با هم نوشته بودم فکر کنم. یه جایی به این فکر کردم که قرار نیست هیییییچ دلخوری ای رو از هیییچ کسی توی دلم نگه دارم. بهش گفتم که بیا درموردش با هم حرف بزنیم. بی گوشه و کنایه و حرف زدن غیرمستقیم. دو سه روز رو در روی هم نشستیم و بی تعارف و رودروایسی هرچیزی که توی دلمون مونده بود و گفتیم. بعدش از هم عذرخواهی کردیم و واسه ی همیشه همه ی کدورتا رو دور ریختیم. وقتی بحثامون تموم شد، ازم عذرخواهی کرد و گفت مرسی که یک سال انقدری باهام مبارزه کردی و جلوم محکم ایستادی که الان جلوم بشینی و بهم بگی چقدر رفتارای زشت و اشتباه داشتم. مرسی که بی تفاوت از کنار رفتارام رد نشدی و درحقم رفاقت کردی.بعد از اون انقدری برخوردامون با هم متفاوت شد که همه تعجب کردن چطوری ممکنه من که همیشه از رفتار و برخورد آقای فلانی شاکی بودم یهو انقدر نظرم نسبت بهش و رفتارم باهاش تغییر کنه.
شاید بنظر خیلیا جمع دوستانه ی ما فقط دورهمی و خوش گذرونی و بیرون رفتن و ... بود. ولی من واقعا خیلی چیزا رو یاد گرفتم. اینکه آدمایی که با هم دوستای نزدیکی هستن لزوما مثل هم فکر و رفتار نمیکنن. لزوما همیشه همه ی اخلاقای همدیگرو نمی پسندن. یه سری نکات مشترکی بینشون بوده که اونا رو کنار هم نگه داشته. ولی رفاقت یعنی اینکه آدما رو با همه ی تفاوتاشون و همه ی خوب و بدشون بپذیری. فکر میکنم من به این درک رسیدم. فکر میکنم که رفتارام با دیگران خیلی دوستانه تر و سنجیده تر شده.
بنظر خودم خیلی از رفتارای رادیکالی و تندرویانه! و بعضا احساسی رو دیگه خیلی کمتر از قبل دارم. همینطوری که دیگه پستای فمینیستی و رادیکالی رو اینجا نمیبینید. نه اینکه تفکراتم عوض شده باشه.نه! فقط بازخوردم نسبت بهش مثل قبل نیست. یه عده ای هم گفتن چرا دیگه مثل قبل نمینویسی و زیادی روزمره نویسی میکنی. خب دلیلش اینه که اینجارو دوست دارم و دلم میخواد اینجا واسم بمونه. دلم نمیخواد فیلتر بشم یا مجبور بشم اینجارو حذف کنم. مدتهاست که دیگه تعداد بازدیدکننده ی اینجا و بازخورد دیگران واسم بی اهمیته. فضای آروم و خلوت و دوستانه ی اینجا رو دوست دارم.
4. این روزا حس میکنم زندگیم زیادی دچار روزمرگی شده. و اینکه هیچ زمانی مثل الان انقدر بی هدف نبودم. واقعا حس میکنم زندگیم یه شور و هیجان تازه میخواد. کتاب میخونم، ساز میزنم، بیرون میرم، واسه دوستام بی مناسبت هدیه میخرم، سینما میرم، فیلم میبینم ولی اینا هم دیگه تنوع محسوب نمیشه. یه بخشی از برنامه ی زندگیم شده. واقعا دلم یه نیروی محرکه ی قوی میخواد. میشه لطفا شما بگید هدفتون توی زندگی چیه؟!
5.به آدما عشق و محبت بدیم. بی منت! عشق و محبت مرز نداره. مهم نیست آدما چقدر ازت دور باشن یا اینکه تا حالا ندیده باشیشون. میتونی از راه دور هم بهشون عشق بورزی. مثل همه ی انرژی های خوبی که من اینجا از شما میگیرم. که اینجا، تلگرام، اینستا و حتی حضوری همیشه حالمو میپرسین و یاد من میکنید. از ته ته قلبم خیلی خیلی ممنونتونم و دوستتون دارم.
6. یه روزی یه کسی ادعا میکرد که احساس و علاقه ای نسبت به من داره. به دلایل خیلی زیادی هیچ وقت رابطه ای شکل نگرفت. حتی یه حرف زدن ساده توی تلگرام هم نشد چه برسه به صحبتای حضوری. اون آدم از ایران رفت. خیلی وقت پیش توی اینستا دیدم که برای کسی پستای عاشقانه میذاشت و البته بعدا پیجشو حذف کرد. نمیدونم اون زمان چه احساسی نسبت به اون دختر داشتم. ولی چند روز پیش اون دخترو توی اینستا فالو کردم. دونه دونه ی عکساشو دیدم و مدام به این فکر کردم که چقدر دوست داشتنی و زیباست و چقدر حس خوبی بهش دارم. اعتقاد قلبیم همیشه این بوده که اگه کسی زیباست، اگه دوست داشتنیه، اگه یه رفتار قشنگ داره، اگه لباسش بهش میاد یا هر نکته ی مثبت دیگه، حتی اگه اون آدمو نمیشناسیم بهش بگیم. این حس خوب رو بهش منتقل کنیم. طبق همین اخلاق همیشگی رفتم دایرکتش و بهش گفتم که چقدر حس خوبی بهم میده. خیلی ساده مکالممون شکل گرفت و خیلی ساده با هم دوست شدیم. یه عالمه حس خوبو به هم منتقل کردیم و قلبا حس کردم چقدر دوسش دارم. زیبایی و سادگی و مهربونیشو. اونم توی یه کشور دیگه پزشکی میخونه. از هر دری حرف زدیم. بدون اینکه بگم میشناسمش و بدون اینکه لحظه ای به این فکر کنم که هیچ وقت با اون آدم عشق و رابطه ای داشته یا نه. واقعا کمترین اهمیتی نداشت. توی وجودم کمترین حس حسادت یا حسرت یا چیزی شبیه به این نبود. واقعا حس کردم چقدر قلبم از هر احساس بد و منفی ای خالی خالیه..
7.مشکلات و دغدغه هام کم نشدن ولی یاد گرفتم با همه چیز کنار بیام..
8. بعد از مدتها اینجا اودم و چقدر هم پرچونگی کردم. مرسی که تحمل میکنید. به همتون سرمیزنم همیشه ولی متاسفانه فرصت کامنت گذاشتن ندارم این روزا. وب کتاب هم از هفته ی دیگه مجددا آپدیت میشه.
چرا تازگیا خیلیا وبشونو بستن؟! چار پنج موردی دیدم توی این چند روز.لطفا اگر تغییر آدرس دادید، به منم آدرس جدیدتونو بدید :-)
یه سوال! بعضیاتون تا حالا منو حضوری دیدید و بعضیاتون هم توی اینستا. میخوام بدونم من چقدر به تصوراتتون شبیه بودم..
دلم میخواد 24 ساعت اسمی از درس و امتحان و تراشیدن سانترال و کانین و مولار نباشه..
دلم میخواد یکی پیدا شه به اسم صدام کنه!
دلم میخواد آب باز باشه برم لب آب..
دلم میخواد سمفونی مردگان بخونم..
دلم میخواد یکی بیاد واسم فروغ بخونه..
دلم میخواد یکی باشه واسم ساز بزنه..
دلم میخواد یکی بیاد بریم تئاتر..
دلم میخواد آدمایی دور و برم باشن که دغدغشون درس و پول و پزشکی نباشه. اصلا یه مدت این سه تا کلمه رو نشنوم!
دلم میخواد یکی بیاد بشینه رو به روم با هم درمورد کتاب حرف بزنیم..
دلم میخواد یه اتفاقی خارج از این روزمرگی بیفته..
دلم میخواد یکی بیاد منو ببره جلسه ی سعدی خوانی کافه کتاب..
دلم میخواد یه کسی باشه که نزدیکم باشه. یکی که نخوام مدام بشینم حساب کنم الان چندکیلومتر با من فاصله داره یا اینکه قراره کجا بره و برنگرده..
دلم میخواد اینجا هم بارون بیاد..
دلم آدمایی میخواد که از این جوّی که من توشم خیلیییی فاصله داشته باشن. دغدغه هاشون فرق کنه.. سبک زندگیشون فرق کنه.
+چقدر خوبه که چارتار هیچ وقت دلمو نمیزنه..
+آرزوهای مردمو ببین. آرزوهای ما رو ببین :-)))))
+ببخشید که یه مدت مجبورید آه و ناله های منو بشنوید. اینجا تنها جاییه که میشه با خیال راحت غر زد! پس بهتره یه مدت این ورا نیاید ;-)