راستش عکس پست قبل خیلی خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرده. به این فکر کردم که زندگیم توی بیست سال آینده چه شکلی میشه. تموم شدن درسم، طرح، تخصص. یه زندگی متوسط به بالا. پول خوب، یه آرامش نسبی. یه ازدواج احتمالا سنتی. سنتی نه به معنای ناشناس بودن به این معنا که حاصل عشق و دوستی نیست. احتمالا طرف مقابل یه خانوم دکتر منطقی و آراسته میبینه که میشه باهاش زندگی راحتی داشت و بچه های خوبی هم تربیت میکنه! زندگی ای که ممکنه توش موفقیت های شغلی و مالی باشه ولی قطعا هیچ شور و حال خاص و عاشقانه ای نداره. شوهری که احتمالا بعد چند سال حس میکنه عاشقی نکرده و احتمالا زیرابی هم میره. زنی که متوجه میشه اما بنابر منطق و حفظ خانوادش سکوت میکنه..
صادقانه بگم.. حس میکنم یه زندگی این مدلی کابوس وحشتناکیه.. شاید از دور خیلی شیک و خواستنی بنظر بیاد ولی قطعا درونش عذاب اوره.. یه روزی ادم برمیگرده،به گذشتش نگاه میکنه و حس میکنه هرگز واسه خودش و دلش زندگی نکرده..
پ ن: لطفا این پست و پست قبل رو بخونید و این بارو کامنت بذارید و نظراتتونو بگید. واسم جالبه بدونم ترجیحتون چه مدل زندگی ایه..
نظرات (۱۷)
بای پولار
جمعه ۲ مهر ۹۵ , ۱۰:۳۳واقعا دلم می خواد با یکی باشم که همه چیزمون برای هم باشه. حتی اگه توی فقیرانه ترین حالت ممکن زندگی کنیم. و خانواده مون به معنای واقعی خانواده باشه...
این زیر آبی و روزمرگی و ... رو اصلا نمی تونم تحمل کنم. اصلا و اصلا و اصلا.
به گمانم واس من خیلی ایده آل گرایانه ست اما خب کم هم ندیدم این طور آدما رو.
یانوشکا ..
۲ مهر ۹۵، ۱۰:۵۱مژگان
چهارشنبه ۳۱ شهریور ۹۵ , ۰۰:۴۸یانوشکا ..
۳۱ شهریور ۹۵، ۱۴:۰۰توتو
يكشنبه ۲۸ شهریور ۹۵ , ۰۰:۱۳یانوشکا ..
۲۸ شهریور ۹۵، ۱۴:۵۱لیمو :)
شنبه ۲۷ شهریور ۹۵ , ۱۲:۳۳یانوشکا ..
۲۷ شهریور ۹۵، ۱۴:۲۶Mr. Beautiful Mind
شنبه ۲۷ شهریور ۹۵ , ۱۰:۱۳یانوشکا ..
۲۷ شهریور ۹۵، ۱۶:۲۹فاطمه :-)
شنبه ۲۷ شهریور ۹۵ , ۰۹:۳۳یانوشکا ..
۲۷ شهریور ۹۵، ۰۹:۳۶فاطمه :)
شنبه ۲۷ شهریور ۹۵ , ۰۲:۵۲یانوشکا ..
۲۷ شهریور ۹۵، ۰۹:۳۳мαriα :-)
شنبه ۲۷ شهریور ۹۵ , ۰۰:۱۳یانوشکا ..
۲۷ شهریور ۹۵، ۰۹:۳۱معلوم الحال
جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ , ۲۳:۲۶یانوشکا ..
۲۷ شهریور ۹۵، ۰۹:۲۹معلوم الحال
جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ , ۲۳:۲۴یانوشکا ..
۲۶ شهریور ۹۵، ۲۳:۲۳معلوم الحال
جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ , ۲۳:۲۲یانوشکا ..
۲۶ شهریور ۹۵، ۲۳:۲۳لیمو :)
جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ , ۲۳:۱۹یانوشکا ..
۲۶ شهریور ۹۵، ۲۳:۲۱مــیـمـ
جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ , ۲۳:۱۱ببین این داستان حداقل هشتاد درصد ماهاست
ولی من همچین زندگی رو ترجیح میدم
اما اون قسمت خیانتش:/
اون از تحملم خارجه آبروشو میبرم😐
یانوشکا ..
۲۶ شهریور ۹۵، ۲۳:۲۱معلوم الحال
جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ , ۲۳:۰۳یانوشکا ..
۲۶ شهریور ۹۵، ۲۳:۱۸life around me
جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ , ۲۲:۴۹بعضی دوستام پیشنهادهای پزشک ها وسوسه شون میکنه.عاقلانه فکر میکنن که تنها کسی که میتونه شرایط شونو درک کنه یه پزشکه و پیشنهادو قبول میکنن و اونم درحالی که اصلا قصد ازدواج ندارن.من اینو نمیفهمم.
حالا ممکنه بعدا من پشیمون باشم یا اونا!
یانوشکا ..
۲۶ شهریور ۹۵، ۲۳:۱۲life around me
جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ , ۲۲:۲۶اما این پست:من بعد ورود به بیمارستان و شنیدن قصه ی زندگی آدما،خیانتها و کثافت کاری هاشون.بعد دیدن دانشجوهای پزشکی که سیگار میکشن و هزارجور گندبالا میارن بعد پس فردا میرن خواستگاری و همه میگن به به طرف دکتره و با خیال راحت دخترشونو میدن بهشون،از ازدواج ترسیدم.از اعتماد کردن به کسی که نمیشناسمش وحشت کردم.
با اومدن به NICUو دیدن انواع بچه های مریض و عجیب غریب مطمئن شدم هیچوقت بچه دار نخواهم شد.
رویای من اینه که بیست سال بعد،یه متخصص اطفال باشم و مطبمو داشته باشم.البته که مجردم.و اون خیریه که تو رویام هست رو زدم و کلی بچه ی بی سرپرست دارم.
زندگی ایده آلم اینه.گرچه تنهایی آزارم میده ولی شوهر زیرآبی رو،و بچه ی علیل ندارم!
یانوشکا ..
۲۶ شهریور ۹۵، ۲۲:۳۰مه شید
جمعه ۲۶ شهریور ۹۵ , ۲۱:۵۳یانوشکا ..
۲۶ شهریور ۹۵، ۲۱:۵۳