این روزا فکرای متفاوتی تو سرم چرخ میزنه. فکرایی که حتی شبا توی خواب هم میبینمشون. دقیقا از اون موقعیتایی که ادم خودش خوب میدونه منطق چی میگه ولی یه چیزی ته دلش میگه که همیشه هم لازم نیست منطقی بود!
حتی اگه همه ی اتفاقا و ادمای دنیا جمع بشن و بگن ادم بدیه مهم نیست. منم مثل بقیه شواهد به ظاهر منطقی رو میبینم. ولی در عین حال روزایی رو میبینم که اونا نمیبینن. اینکه توی بدترین لحظه های زندگیت، وقتی از همه طرف تحت فشار بودی، وقتی شب تولدت، یک ماه مونده به کنکور، توی وحشتناک ترین فشار روحی ممکن، وقتی یکی از نزدیکترین آدمای زندگیت توی اتاق عمله، وقتی تو خونه تنهایی، وقتی همه ی ذهنت درگیر کنسر و تومور و جراحی و مرگه، توی اوج ورشکستگی مالی و باختن همه چیز و به صفر رسیدن، توی اوج فشار روحی و روانی، یه آدمی یه رویای خیلی دوست داشتنی توی ذهنت میسازه، وقتی توی بدترین شب زندگیت تو رو پر میکنه از یه عالم امید به زندگی و آینده، یعنی یزرگترین عشق دنیارو بهت داده. یعنی حتی اگه بدترین ادم دنیا باشه، میشه یک عمر پرستیدش! یعنی مهم نیست چی پیش میاد یا چی پیش اومده،مهم نیست چقدر ادم خوبی هست یا نیست، یعنی تا همیشه حرمتش توی قلبت واجبه..
نظرات (۰)