1. یه دوستی هست که خیلی نزدیک نیست ولی خب یه مدته که اکثر مواقع توی دانشگاه با ماست. بزرگترین افتخارش اینه که از بالا شهر فلان شهر بزرگ اومده و مامانش پزشکه و وضع مالیشون خوبه و ... هرکسی رو که میبینه یا میگه خز و خیله یا میگه دهاتیه یا میگه وضع مالیشون بده. تازگیا هم یکی از پسرای کلاس ازش خواستگاری کرده. بهش جواب رد نمیده چون میگه دلش میشکنه! ولی بهش جواب مثبت هم نمیده چون بنظرش بی کلاس و دهاتیه و پدر و مادرش تحصیل کرده نیستن و خونشون توی یه شهر کوچیکه و خب خیلی هم پولدار نیستن. به عبارتی خوابوندش توی آب نمک!
همه ی اینا به کنار. اصرارش برای شوهر پیدا کردن!! و اینکه ما چقدر بی عرضه ایم که دوز پسر نداریم و دیگه دیر شد ترشیدیم!! و دختر که نباید درس بخونه پسر باید درس بخونه و تخصص بگیره داره منو دیوانه میکنه. یکی دو هفته ی پیش انجمن سالیانه ی اطفال بود و طبیعتا همه ی متخصصای اطفال کشور توی دانشکده بودن( طبق معمول فرش قرمز پهن کرده بودن و پذیرایی های آنچنانی و ...). گیر داده بود که بیاید بریم توی کنفرانس ها شرکت کنیم بلکه شوهر تور کنیم!! یا مثلا هرروز اصرار میکنه بیاید بریم توی بخش ها دور بزنیم بلکه شوهر پیدا کنیم!! دست بجنبونید که دیر شد!
فکر کنم دیگه خودتون میتونید قیافه ی پوکرفیس منو توی این لحظات تصور کنید! گاهی دوس دارم بهش بگم اونایی که پدر و مادرشون به اندازه ی تو تحصیل کرده نیستن، بعضا توی تربیت فرزند خیلی موفق تر عمل کردن!!
2. ایمنی، انگل، ویروس، باکتری، فیزیو 2، روان تخصصی، نورو، مورفو ،تجهیزات و عملی هاشون. اینا کلماتیه که صبح تا شب از جلوی چشمام رژه میرن و کابوس هرشبم شدن. واقعا این حجم از دری وری توی یه ترم بی سابقست. هرجوری حساب میکنم این ترم یکیشون دستمو بند میکنه :-)))) و البته همچنان میانترما ادامه دارن. بعد از ورود به دانشگاه هیچ وقت دیگه درس اولویت زندگیم نشد. سعیم این بود که اون چیزایی رو که واقعا به یه دردی میخورن یاد بگیرم ولی نمره کاملا اهمیتشو واسم از دست داد. نخواستم که زندگیم تک بعدی باشه و صبح تا شب مشغول درس خوندن باشم، همونطوری که وسط امتحاناتم هم همچنان کتاب غیردرسی میخونم. الانم زندگیم کلی اولویت های مهم تر و جذاب تر داره. نمیدونم روندی که پیش گرفتم تا چه اندازه درسته ولی این روزا واقعا امیدوارم که درسای بعد علوم پایه اینطوری نباشن و مجبور نباشم این اندازه چرت و پرت حفظ کنم.
3.هر روزی که میگذره به وضوح تغییرات عمده ی شخصیتی و اخلاقی توی وجود خودم میبینم. خودم احساس میکنم تغییرات کاملا مثبتی هستن. این روزا کمترین احساس بد یا دلخوری ای از هیچ کسی توی دلم نیست. با همممههه ی وجود به همه ی آدمای اطرافم عشق میدم و سعی میکنم این عشقو بهشون نشون بدم. حتی آدمایی که اخلاق و سبک زندگیشون رو من نمی پسندم. حتی شده با یه لبخند از ته دل و یه احوال پرسی گرم بهشون نشون میدم که حس خوبی بهشون دارم. و متقابلا بازخوردشو هم میبینم.
یه دوستی هست که فکر کنم قبلنا از اختلاف ها و بحثای کلامیمون با هم نوشته بودم فکر کنم. یه جایی به این فکر کردم که قرار نیست هیییییچ دلخوری ای رو از هیییچ کسی توی دلم نگه دارم. بهش گفتم که بیا درموردش با هم حرف بزنیم. بی گوشه و کنایه و حرف زدن غیرمستقیم. دو سه روز رو در روی هم نشستیم و بی تعارف و رودروایسی هرچیزی که توی دلمون مونده بود و گفتیم. بعدش از هم عذرخواهی کردیم و واسه ی همیشه همه ی کدورتا رو دور ریختیم. وقتی بحثامون تموم شد، ازم عذرخواهی کرد و گفت مرسی که یک سال انقدری باهام مبارزه کردی و جلوم محکم ایستادی که الان جلوم بشینی و بهم بگی چقدر رفتارای زشت و اشتباه داشتم. مرسی که بی تفاوت از کنار رفتارام رد نشدی و درحقم رفاقت کردی.بعد از اون انقدری برخوردامون با هم متفاوت شد که همه تعجب کردن چطوری ممکنه من که همیشه از رفتار و برخورد آقای فلانی شاکی بودم یهو انقدر نظرم نسبت بهش و رفتارم باهاش تغییر کنه.
شاید بنظر خیلیا جمع دوستانه ی ما فقط دورهمی و خوش گذرونی و بیرون رفتن و ... بود. ولی من واقعا خیلی چیزا رو یاد گرفتم. اینکه آدمایی که با هم دوستای نزدیکی هستن لزوما مثل هم فکر و رفتار نمیکنن. لزوما همیشه همه ی اخلاقای همدیگرو نمی پسندن. یه سری نکات مشترکی بینشون بوده که اونا رو کنار هم نگه داشته. ولی رفاقت یعنی اینکه آدما رو با همه ی تفاوتاشون و همه ی خوب و بدشون بپذیری. فکر میکنم من به این درک رسیدم. فکر میکنم که رفتارام با دیگران خیلی دوستانه تر و سنجیده تر شده.
بنظر خودم خیلی از رفتارای رادیکالی و تندرویانه! و بعضا احساسی رو دیگه خیلی کمتر از قبل دارم. همینطوری که دیگه پستای فمینیستی و رادیکالی رو اینجا نمیبینید. نه اینکه تفکراتم عوض شده باشه.نه! فقط بازخوردم نسبت بهش مثل قبل نیست. یه عده ای هم گفتن چرا دیگه مثل قبل نمینویسی و زیادی روزمره نویسی میکنی. خب دلیلش اینه که اینجارو دوست دارم و دلم میخواد اینجا واسم بمونه. دلم نمیخواد فیلتر بشم یا مجبور بشم اینجارو حذف کنم. مدتهاست که دیگه تعداد بازدیدکننده ی اینجا و بازخورد دیگران واسم بی اهمیته. فضای آروم و خلوت و دوستانه ی اینجا رو دوست دارم.
4. این روزا حس میکنم زندگیم زیادی دچار روزمرگی شده. و اینکه هیچ زمانی مثل الان انقدر بی هدف نبودم. واقعا حس میکنم زندگیم یه شور و هیجان تازه میخواد. کتاب میخونم، ساز میزنم، بیرون میرم، واسه دوستام بی مناسبت هدیه میخرم، سینما میرم، فیلم میبینم ولی اینا هم دیگه تنوع محسوب نمیشه. یه بخشی از برنامه ی زندگیم شده. واقعا دلم یه نیروی محرکه ی قوی میخواد. میشه لطفا شما بگید هدفتون توی زندگی چیه؟!
5.به آدما عشق و محبت بدیم. بی منت! عشق و محبت مرز نداره. مهم نیست آدما چقدر ازت دور باشن یا اینکه تا حالا ندیده باشیشون. میتونی از راه دور هم بهشون عشق بورزی. مثل همه ی انرژی های خوبی که من اینجا از شما میگیرم. که اینجا، تلگرام، اینستا و حتی حضوری همیشه حالمو میپرسین و یاد من میکنید. از ته ته قلبم خیلی خیلی ممنونتونم و دوستتون دارم.
6. یه روزی یه کسی ادعا میکرد که احساس و علاقه ای نسبت به من داره. به دلایل خیلی زیادی هیچ وقت رابطه ای شکل نگرفت. حتی یه حرف زدن ساده توی تلگرام هم نشد چه برسه به صحبتای حضوری. اون آدم از ایران رفت. خیلی وقت پیش توی اینستا دیدم که برای کسی پستای عاشقانه میذاشت و البته بعدا پیجشو حذف کرد. نمیدونم اون زمان چه احساسی نسبت به اون دختر داشتم. ولی چند روز پیش اون دخترو توی اینستا فالو کردم. دونه دونه ی عکساشو دیدم و مدام به این فکر کردم که چقدر دوست داشتنی و زیباست و چقدر حس خوبی بهش دارم. اعتقاد قلبیم همیشه این بوده که اگه کسی زیباست، اگه دوست داشتنیه، اگه یه رفتار قشنگ داره، اگه لباسش بهش میاد یا هر نکته ی مثبت دیگه، حتی اگه اون آدمو نمیشناسیم بهش بگیم. این حس خوب رو بهش منتقل کنیم. طبق همین اخلاق همیشگی رفتم دایرکتش و بهش گفتم که چقدر حس خوبی بهم میده. خیلی ساده مکالممون شکل گرفت و خیلی ساده با هم دوست شدیم. یه عالمه حس خوبو به هم منتقل کردیم و قلبا حس کردم چقدر دوسش دارم. زیبایی و سادگی و مهربونیشو. اونم توی یه کشور دیگه پزشکی میخونه. از هر دری حرف زدیم. بدون اینکه بگم میشناسمش و بدون اینکه لحظه ای به این فکر کنم که هیچ وقت با اون آدم عشق و رابطه ای داشته یا نه. واقعا کمترین اهمیتی نداشت. توی وجودم کمترین حس حسادت یا حسرت یا چیزی شبیه به این نبود. واقعا حس کردم چقدر قلبم از هر احساس بد و منفی ای خالی خالیه..
7.مشکلات و دغدغه هام کم نشدن ولی یاد گرفتم با همه چیز کنار بیام..
8. بعد از مدتها اینجا اودم و چقدر هم پرچونگی کردم. مرسی که تحمل میکنید. به همتون سرمیزنم همیشه ولی متاسفانه فرصت کامنت گذاشتن ندارم این روزا. وب کتاب هم از هفته ی دیگه مجددا آپدیت میشه.
چرا تازگیا خیلیا وبشونو بستن؟! چار پنج موردی دیدم توی این چند روز.لطفا اگر تغییر آدرس دادید، به منم آدرس جدیدتونو بدید :-)